داستانک

ساخت وبلاگ
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت. يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب . کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.» مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند. کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .  کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد !  » داستانک...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2maradaryab9 بازدید : 133 تاريخ : يکشنبه 11 ارديبهشت 1401 ساعت: 1:47

از همان روزی که «شرلی» با حیله و نیرنگ ثروت شوهرش را بالا کشید، یقین داشت که شوهرش «چارلی» به فکر کشتن او و پس گرفتن ثروت خود، تحت عنوان ارثیه همسر، است. به همین خاطر تمام اقدامات امنیتی را انجام می داد تا از شوهرش رو دست نخورد. آن روز وقتی «چارلی» دو فنجان قهوه را گذاشت توی سینه و داخل بالکن شد تا در کنار زنش میل کند، «شرلی» طبق معمول و برای اینکه احتیاط را از دست ندهد، همین که شوهرش را فرستاد تا کمی شکر بیاورد، بلافاصله جای فنجان خودش و او را عوض کرد و سپس با خیال راحت شروع به خوردن قهوه کرد. ده دقیقه بعد جنازه «شرلی» روی مبل افتاده بود. در همین حال «چارلی» داشت با خود فکر می کرد: «عجب ریسکی کردم. اگر شرلی امروز مثل همیشه فنجان مرا با خودش عوض نمی کرد، آن وقت من مرده بودم.» داستانک...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2maradaryab9 بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 11 ارديبهشت 1401 ساعت: 1:47

 یه زن و شوهری تو یه هتل بودن که زن یه موش میبینه و به شوهرش میگه: اینجا یه موشه!!!مرد: الان به پیشخدمت میگم موشو از اتاق بیرون بندازه.
زن: تو که انگلیسی بلد نیستی!...
مرد: یه کاریش می کنم.
مرد خطاب به پیشخدمت: you know tom and jerry? o
پیشخدمت: of course
مرد:! jerry is here

داستانک...
ما را در سایت داستانک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2maradaryab9 بازدید : 371 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 18:27

روزی رضا شاه ، شهردار تهران را (که نظامی بود) بود، احضار کرد سپس به او گفت : من روز گذشته به پای کوه رفتم (یعنی همین میدان تجریش که قبلا راهی نداشت که شما بتوانید از خیابان دربند به سمت کوه بروید) و دیدم که مردم نمیتوانند برای تفریح به بالا بروند واز طبیعت آنجا استفاده کنند. ​زن و بچه همراهشان است مجبورند همان اوائل راه بنشینند، فکری برای درست کردن این راه کنید و حتما برنامه اش رابریزید, طریقه تهیه بودجه اش را گزارش کنید و .......شهردار دو هفته مهلت خواست و بعداز دو هفته با پوشه ای از مدارک و نقشه و برنامه ریزی نزد رضا شاه آمده و گفت :​قربان برنامه ریزی کرده داستانک...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2maradaryab9 بازدید : 333 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 18:27

داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد،گفتم بفرمایید.الووووو..... فقط فوت کرد! گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن اگه می خوای با من دوست بشی دو تا فوت کن، دو تا فوت کرد... گفتم اگه زشتی یه فوت کن،اگه خوشگلی دو تا فوت کن،دو تا فوت کرد... گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت کن اگه هستی دو تا فوت کن،دو تا فوت کرد... گفتم من فردا میخوام برم رستوران شاندیز،اگه ساعت 12 نمیتونی بیای یه فوت کن، اگه میتونی بیای دو تا فوت کن.دوباره دو تا فوت کرد... با خوشحالی گوشی رو قطع کردم. فردا صبحش حسابی به خودم رسیدم، بهترین لباسامو پوشیدم و با ادکلن دوش گرفتم،تو پوست خودم نمی گ داستانک...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2maradaryab9 بازدید : 204 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 18:27

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر سنت اگزوپری را می‌شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی‌ها جنگید وکشته شد.قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می‌جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ای به نام لبخند گردآوری کرده است.در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و….مینویسد: «مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم…. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن‌ها که حسابی لباس‌هایم را گشته بودند در رفته باشد…؛ یکی پیدا ک داستانک...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانک دنبال می کنید

برچسب : معجزه لبخند,معجزات لبخند,توی لبخندت معجزه داری,معجزه ی لبخند,معجزه یک لبخند,داستان معجزه لبخند,کتاب معجزه لبخند, نویسنده : 2maradaryab9 بازدید : 155 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 18:27